وقتی مامان و بابابه ملاقات با خالهرفتند متوجه شدند که خالهحدود 2 سال است که با عموازدواج کرده.
مامان و بابا به خالهتبریک گفتند و شروع کردند باهم حرف زدن.بعد از مدتی خالهمتوجه من شدو تعجب کرد و مامان و بابا تمام ماجرا را برای او توضیح دادند.
بعدخالهبامن احوال پرسی کرد. در هین هنگام عمواز راه رسید و مامان و بابا را که دیدبا آن ها سلام و احوال پرسی کرد.بعد اوبا دیدن من(مثل خاله)تعجب کرد و باز هم مامان و بابا تمام ماجرا را برای عمو تعریف کردند.عموهم مانند همه بامن سلام و احوال پرسی کرد و سوالات کودکانه ای از من پرسید.
بعداز دیدو بازدید عمووخالهرفتیم به دیدن خالهکه درآنجاماجرا های دیگری رخ داد که در فصل بعد ذکر شده.
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 3:18 عصر توسط النادختر راف و فیلیپ
سلام من النا هستم.بزرگترین بچههستم.من یک برادر ویک خواهر دارم و امروز می خواهم یک داستان جالب برایتان تعریف کنم.
********************************************************** ادامه مطلب... ************************************************************************
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 5:44 عصر توسط النادختر راف و فیلیپ