سلام من النا هستم.بزرگترین بچههستم.من یک برادر ویک خواهر دارم و امروز می خواهم یک داستان جالب برایتان تعریف کنم.
من تو دنیای انسان ها به دنیا آمده ام و تا چند روز پیش نمیدانستم که مامان و بابانگهبان خوبی ها و بدی ها بوده اند تاوقتی که مامان وبابا تصمیم گرفتند.مرا با دوستانشان آشناکنند.
من که تابحال آموزش ندیده بودم تا چگونه از قدرت هایم استفاده کنم،به کمک مامان و بابا توانستم ازقدرتم استفاده کنم.من تا الآن فقط از قدرتهای پرواز نامرئی و پرواز یخی بهره مند هستم.حیوان تغییر شکل
مناست.
بابا چون با یک نگهبان روشنی ازدواج کرده بود اجازه داشتبه سرزمین خوبی هاوارد شود و خواهرو برادر کوچک ترم هم به خانه مامان بزرگ رفتند.
خلاصه رفتیم به سرزمین خوبیهاودرآنجا به دیدن دوستان مامان رفتیم.
در آنجا ابتدا باخالهآشنا شدم.او بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و بابا ازمن پرسید:اسمت چیه؟من هم درپاسخ گفتم:النا.سوالات بعدی هم که خاله ازمن پرسیدمثل سوالات دیگری بود که از کودکان می پرسند مثل:مامان را بیش تر دوست داری یا بابا را؟-ازچه کارتونی بیش تر خوشت می آید؟و...
بعد بامامان و بابارفتیم تا من باخالهملاقات کنم.
در ملاقات باخالهاتفاقات جدیدی می افتد که شما می توانیدآن ها رادر قسمت بعدی بخوانید.
[ ]
+ نوشته شده در ساعت 5:44 عصر توسط النادختر راف و فیلیپ